مستندی بود از حسین فهمیده و بهنام محمدی، در خرمشهر، پیرمردی زیر عکس بهنام  ایستاده بود، مسن و خمیده،خبرنگار از او پرسید:« بهنامو می شناسی؟ »پیرمرد آه عمیقی کشید و گفت:« آره اونا موندن و از شهر دفاع کردن ما در رفتیم و الانم فقط همین عصا واسمون مونده»....چه قدر خوب فهمیده بود پیرمرد و من هنوز نگرانم که آن همه طول بکشد تا بفهمم این همه چیزهایی که به آن تکیه می زنم و حرص می زنم برای نگه داشتنشان همان عصای چوبی پوسیده پیرمرد بوده باشد فقط کمی مدرن تر و با کلاس تر و دلفریب تر...

این روزها عجیب نگران مصطفاهای دور و برم هستم،همان ها که تا وقتی هستند این همه ساده و دوست داشتنی و معمولی اند، نکند فردا بگویند فلانی هم پر و فلانی نیز،و البته باز هم بیشتر نگران خودم که بعد تر مجموع این فلانی ها دور هم بنشینند و  از آن بالا گه گاه فاتحه ای نثار روح مرده ام کنند و گاه سوژه خنده ام ،که فلانی را ببین! بال را گذاشته و عصا را چه سفت چسبیده...

         اي دريغ و آه...

پانوشت:

*بغض ها یی هست كه تا گلو می آِيد اما نه می شکند و اشک می شود و نه گلو را رها می کند، جنس بغض های  موقع ديدن عکس شهید روشن و پسرش ...

*شرط شهيد احمدي روشن براي ازدواج

*وقتی پا در رکاب اسب می نهی بر بال تاریخ سوار شده ای شمشیر و عمل تو ماندگار می شود چون هزاران فرزند به دنیا نیامده این سرزمین آزادی اشان را از بازوان و اندیشه ما می خواهند . پس با عمل خود می آموزانیم که پدرانشان نسبت به آینده آنان بی تفاوت نبوده اند .و آنان خواهند آموخت آزادی اشان را به هیچ قیمت و بهایی نفروشند . نادر شاه افشار