27 سالگی
یک نفر می گفت صبح از خواب بیدار می شوم، ساعت 7 است، دو دقیقه و نیم چشمم را می بندم، باز که می کنم ساعت 9 و نیم است، این ساعت هم فکر کرده ما خریم نمی فهمیم! حکایت این تقویم هاست، تا می رویم یک دوری بزنیم، دور زده نزده، آبان می شود و ترق یک شمع به کیک تولدم اضافه می کنند که بیا یک سال بزرگتر شده ای، بقیه نفهمند، خودم که حواسم هست، من هنوز همان نوجوان 18 ساله ام، شر و شورم بیشتر نشده باشد، کمتر نشده، تقویم می خواهد به دروغ بگوید، سال 85 ترم اول کارشناسی با تمام آب بازی های توی خوابگاه شب امتحان، 7 سال پیش بوده! من که باور نمی کنم! شما هم باور نکنید، تازگی ها اصلن به فکرم رسیده اصالت خود زمان هم زیر سوال است، اگر زمان واقعی است، چرا بعضی چیزهای دور این قدر نزدیکند؟ حافظ مگر هفتــــــــــــــــــــصد سال آزگار قبل زندگی نمی کرده؟ پس چرا این قدر زنده است؟ روزی هزار بار در هزار مناسبت می نشیند در صدر مجلس خانواده های ایرانی و شعرهایش را در چارده روایت از بر می خواند، ارسطو و سقراط و بقراط و افلاطون و ابن سینا هم ایضا، اگر زمان اصالت دارد که باید این ها را هم با خودش می برد.
نام امام حسین (جـ انم) را نخواستم در سطر قبل کنار نام بقیه بیاورم که زنده بودنش با همه عالم و آدم فرق دارد که عالم و آدم زنده اند به نام نامیه امام عشق، که ممکن نیست عاشق باشی و شرح عشق بازی و وفاداری و پاک بازی اش را با معشوقش بخوانی و گوشه چشمت تر نشود. او که کربلایش در دل دلباختگانش است و کافی است روزهای عاشورا در دل این عشاق به سنگی دست بزنی تا خون فواره بزند، تا عشق زمان را شکست بدهد، عشق سنگ سنگینی ست، زمان سهمگین ترین رودها هم که باشد کارش شستن و بردن و فرسودن سنگ ها و صخره ها که باشد، عددی نیست در برابر این کوه عظیم عشق، این پاراگراف وقتی نامدار نام امام عشق شد، شایسته نیست حرفی به جز عشق در آن زده شود
پاراگراف قبل را بی نقطه تمام کردم؛ تا داغ هم نشینی با نام نامی عشق را به دل تمام نقطه های دنیا بگذرم، راه او در طول تاریخ ادامه دارد، اگر هم نقطه ای باشد، سه نقطه است...
از بی اصالتی زمان می گفتم، زمان حتی رود هم نیست، از ابد تا ازل، یک لحظه بوده، زمان ایستاده است، ماییم که اگر تن به عشق ندهیم می گذریم، در می گذریم، همان طور که تمام سال های بی عشقمان درگذشتند، دوست دارم هر طور شده دو عبارت را در نوشته ام بیاورم، یکی آیه قشنگه ی کل شی هالک الا وجهه، هرچیزی به غیر از آنچه صورت خدایی دارد، نابود می شود، و بعد نوشته سید شهید که می گوید، پندار ما این است که مانده ایم و شهدا رفته اتد، اما خقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده اند، و حیران 26 سالی باشم که هالکانه! زمان با خود برد و نگران چند سال بعد که شمع وار بکوبندش روی کیک و فوتش کنم و همین!
اصلن آدم این همه نصفه شبی (برای 5 صبح دم صبحی شاید صحیح تر باشد) آسمان و ریسمان ببافد، تا این عدد 27 را توجیه کند، آن وقت آخر پستش ننویسد، ناگهان چه قدر زود دیـــــــــــر می شود و با شیفت و ت الکی یـــ دیر را نکشد تا بالاخره یک جایی را کشیده باشد، انگار پست یک چیزی کم دارد . تصویر زیر هم کیک دوست داشتنی تولدم است، مزین به میم تحبیب در انتهای اسمم و دنیا دنیا عشق، هدیه همسر نازنینم.


همه عمربرندارم سر از این خمار مستی