به نام اعظم خانه تکانان جهان
به بارگاه اندر نشستن فرموده بودم که خبر آوردند، آهای به چه نشسته ای ،بهاران به همین زودی جلوس خواهد فرمود،پرسیدم،خب بسی زیباست،به ما چه رسد ازین جلوس؟ که ناگاه موشک شکلی جارونام،اصابت کرد بر ما که پسر،فرش های نشسته تو را می خوانند.
فرش ها را می شستیم و به فرش دلم فکر می کردم،که بسی پر جوهر گشته بود و تاید(تبلیغ نباشد!) روی فرش می ریختیم و به کرمش فکر میکردم که بهترین تاید فرش خانه دل ما بود.
بعد از پاکروبی فرش دلم که نه ،فرش خانه مان،تا خواستم نفسی تازه کنم،سپید پارچه ای حمایل گردنم ساختند،که آهای ،مگر خاطر تنگ و تار شیشه ها را نمی بینی؟شیشه شویی بر دست،به سراغ خاطر نازک شیشه های پنجره رفتم که به آهی مکدر گشتند و دلم گرفت،یاد دل هایی افتادم که در سالی که گذشت، می شد ،با همین دستمال سفید ،پاک کرد کدورتشان را و نکردم و گاه مکدرترشان نیز ساختم.
به همین منوال به فرمان مهربان مادر شستیم و رفتیم که از همه جا بوی تازگی آید،اما همچنان عجیب بوی کهنگی مشاممان را آزار می داد،گشتیم همه جا نو و تازه بود،سرانجام یافتم سر منشا این کهنگی را،دلم بود،بیچاره در پیچاپیچ بندهای عادت دست و پا می زد،خانه تکانی دل کاری بس عظیم و دشوار می نمود،از آنجا که باید کار را به کاردان سپرد،در دمادم جلوس بهار، سپردم خانه دلم را به اعظم خانه تکانان جهان،تا تکانی دهد خانه دلم را و خود تمام سعیم این بود که کنار بروم از بین دلم و خانه تکانش،که ناگهان تکانی خورد خانه دل و در آن میانه چراغی بس پر فروغ و سوزاننده هویدا گشت ،انگار آمده بود بسوزاند هر آنچه ناخالصیست،نمیدانستم چیست که ناگهان یادم آمد امسال از خدای دلم طلب عشق کرده بودم.
خانه دلت پرنور،سال نو مبارکت باد.![]()
همه عمربرندارم سر از این خمار مستی