شتر گاو پلنگ های ایرانی
استادی می گفت،« برای ایجاد یک فرضیه علمی یک دانشمند خارجی رویا و خواب های ده هزار نفر را بررسی می کند اما ما تا به حال برای کدام موضوعی تا به حال بیشتر از هزار نمونه بررسی کرده ایم؟ آن وقت این همه ادعای تولید علم داریم.»
فکر می کنم بدعادت شده باشیم، سال های متوالی است که بهایی برای تولید علم نپرداخته ایم و علم را همیشه به صورت پک دربسته از کشورهای اروپایی و آمریکایی تحویل گرفته ایم و به خورد دانشجویان و پژوهشگرانمان داده ایم. بدون بررسی ریشه های آن علم و دلایل وجودی اش و بعد بر اساس همان علم بی ریشه وارداتی، تحقیقاتمان را بنیاد گذاشته ایم، مثلا امروز یکی از دوستان را دیدم که به نوبه خودش در رشته برق نخبه ای است، موضوع پایان نامه اش را امنیت در شبکه های هوشمند برق انتخاب کرده بود، مطلبی که احتمالا تا صد سال دیگر در ایران هیچ کاربردی نداشته باشد.
جلال آل احمد در کتاب نفرین زمینش در مناظره ای با ملای ده که به بچه ها کشاورزی هم می آموخت، می گفت: « خوش به حالت حاجی، علمی که تو به این بچه ها می آموزی پایبند دهشان می کند و واسطه آبادی زمین، اما علمی که من می آموزم، فراری شان می کند و در به در کوچه پس کوچه های شهر»؛ حکایت دانشگاه های ماست که ورود به آن ها هدف غایی زندگی بسیاری از جوانان ایرانی است و دیگر چشم و گوش همه ما از تبلیغات سرسام آور ورود به دانشگاه و عطش وصف ناپذیر داوطلبان پر شده است. اما چرا همین دانشگاه ها هیچ خروجی ای ندارد؟ یک دانشجوی مهندسی که می گویند به طور متوسط برای آموزشش به طور مستقیم و غیر مستقیم سی تا چهل میلیون تومان هزینه می شود، چرا نمی تواند هیچ مشکلی را از کشور حل کند؟ شاید نزدیک ترین پاسخ این باشد که ما برای پرورش دانشجو، هرگز هیچ برنامه ای نداشته ایم، هرچه پیش آید، خوش آید بوده، در تمامی رشته ها هر سال پذیرش می گیریم، حداقل چهارسال از بهترین روزهای یک جوان را اشغال می کنیم، بدون اینکه بدانیم هدف از این آموزش ها چیست و قرار است این جوان در انتها چه کاری انجام دهد؟
بعد جالبتر اینجاست متوجه مشکلی چنین بدیهی نمی شویم و به جای اینکه برای هر دانشگاه ماموریتی تعریف کنیم که مثلا بعد از چهار سال فارغ التحصیلان این دانشگاه قرار است، چنین و چنان نقشی در پیشرفت کشور اسلامی داشته باشند، دست روی ظواهر می گذاریم، مثلا می گوییم می خواهیم دانشگاه را اسلامی کنیم که البته در باطن ایده خوبی است، اما به ابلهانه ترین شیوه ها این کار را انجام می دهیم، می آییم به اسم اسلامی سازی درهای ورودی خواهران و برادران و کلاس ها را جدا می کنیم، انگار تمام مشکلات اسلام از در کنار هم بودن خواهران و برادران است، خواهران و برادرانی که از درهای جدا وارد کلاس های جداگانه می شوند، تا عقاید کانت، مارکس، پوپر، فروید، و ... که توسط استادی غربزده تدریس می شود را فرا بگیرند. حکایت کسی است که روی سیب زمینی موکت می چسباند تا آن را تبدیل به کیوی کند. نمی دانم خوابیم یا خودمان را به خواب زده ایم، این روایت های سلیقه ای از اسلام، آدم را به یاد آن حدیث معروف پوستین وارونه مولا در مورد آخرالزمان می اندازد، که زمانی از اسلام فقط سختی ها و چهره خشنش نمایانده می شود.
داشتم از آماده خوری ما ایرانی ها می گفتم، که معمولا آن چه را داریم، سعی نمی کنیم به روز کنیم، چون زحمت دارد و اغلب آن چه را که در بیرون هست حاضر و آماده می گیریم و می خواهیم در قالب های خودمان جایش دهیم، که نه تنها هویت ابتدایی خودش را ازدست می دهد بلکه هیچ هویت تازه ای هم پیدا نمی کند، دانشگاه مصداق بزرگ این مورد است، ما سال های سال در این آب و خاک حوزه های علمیه را داشتیم که دانشمندان بزرگی که تربیت شده این شیوه آموزشی اند، هنوز بر تارک تاریخ می درخشند، مثلا جالب است که ابن سینا در جوانی فقه می آموخت و کتاب های تاثیرگذاری در باب فلسفه دارد، وهمچنین زکریای رازی، خواجه نصیرالدین توسی، محمد خوارزمی، غیاث الدین جمشید کاشانی و بسیاری دیگر، همه این ها اگرچه در علم خودشان منحصر به فرد بوده بوده اند اما دست پرورده مدارس علوم دینی بودند، مدارسی که درس و بحث از ویژگی های اصلی آن بود، مدارسی که رشد و تکاملشان ریشه در خاک و فرهنگ ایران زمین داشته است. اما در قبال این درخت کهنسال و تنومند چه کردیم؟ به جای اینکه شاخ و برگ اضافی اش را بزنیم، بررسی اش کنیم، خاک پایش را تقویت کنیم، رهایش کردیم و درختچه ای تزیینی به نام اونیورسیته از آن ور دنیا آوردیم و کنارش کاشتیم، درختچه چون آن ور آبی بود، باغبان ها هم باید از آن طرف می آمدند، درخت کهنسال و پر بر و بارمان را گذاشتیم و حواسمان را متمرکز کردیم، بر این درختچه و چشم دوخته بودیم، به درخت پر بار همسایه غافل از باغ های آباد خودمان، چشم که باز کردیم، دیدیم درختی که از آن طرف بیاید، میوه اش هم انگار به مزاق همسایه خوش تر می آید و نشستیم دودستی بر سرمان زدیم که آی فرار مغزها، های فرار مغزها.
مشکلات دیگری هم داشتیم، همچنان که عده ای از استعدادهایمان جذب دانشگاه می شدند، حوزه های علمیه خالی می ماند و گفتیم دانشگاه باید دانشمند تحویل دهد. اما حوزه چی؟ مگر محل پرورش دانشمند نبود؟ حوزه که نباید بیکار بماند پس شروع به پرورش روحانی کرد، انگار پیشاپیش پذیرفته بودیم که دانشگاه قرار است، جسمانی! پرورش دهد. بعد دیدیم واحیرتا، داریم به دست خودمان جوانانمان را به دوشق جدا از هم افراط و تفریطی تبدیل می کنیم، ناگهان فریاد اتحاد حوزه و دانشگاه سر دادیم، بعد استاد حوزه را گذاشتیم رییس دانشگاه، فرض کن از درخت سنتی خودمان شاخه ای را به درخت وارداتی تزیینی پیوند بزنیم، نتیجه اش شد عدم درک متقابل و ایجاد چالش های فراوان، مثلا یکی از دوستان من که پسری فوق العاده سالم و با اخلاق و با استعداد و نیز رتبه 2 کنکور ارشد حقوق بود، به دلیل شرکت در یک اردوی ساده که در سطح دانشگاه عرف بود، به خاطر سلایق افراطی رییس دانشگاهشان ترم آخر کارشناسیش را تعلیق خورد، از رفتن به مقطع بالاتر بازماند.
این ها دردهای بزرگی است، اگرچه من به عنوان فرد کمترینی که 6 تا 7 سال از عمرش را در دانشگاه سپری کرده است، ساده می نویسمشان، اما شما سخت بخوانید، که این ها رازهای عقب ماندگی ملتی است که هرگز قدر داشته های خودش را ندانسته و اکنون به سادگی می رود که هویت خودش را از دست بدهد و یادمان باشد ملتی که هویت و فرهنگ خودش را فراموش کرد، و بر پیشانی تمام داشته هایش مهر کهنگی زد، دیر یا زود در فرهنگ ملتی دیگر هضم و جذب خواهد شد و تا ابد برده و پیرو باقی خواهد ماند.
اما بیایید خوش بین باشیم و فرض کنیم، مشکل حوزه و دانشگاه ما حل شد و توانستیم این دو را با هم تلفیق کنیم و استادانی داشته باشیم در نهایت تهذیب و وارستگی و در نهایت علم و دانش که دانشجویانی تربیت می کنند، انسان! به معنای تمام کلمه و نه به عنوان ربات های متخصص که نهایت تلاش دانشگاه های امروز ماست.
مشکل بزرگتری رخ می نمایاند و آن اینکه ما در کشوری زندگی می کنیم که علوم مربوط به سنگ و آهن و جسم آدمیزاد بسیار محبوب تر از علوم مربوط به رشد و تربیت انسان است و اکنون نخبه ترین افراد جامعه ما به جای اینکه مشغول به درس و بحث در علوم اجتماعی، علوم سیاسی، علوم تربیتی و خلاصه علوم انسانی باشند، در دانشکده های فنی با چکش و آهن سرد و سیم برق سر وکار دارند که تازه بسیاری از آن ها از آنجا که علمشان بسیار فراتر از شرایط روز ماست، راهی جایی می شوند که علومشان به کار آید و در این چرخ عصاری همچنان ما مانده ایم، چرخان به گرد خویش!
پانوشت. لینک های بلاگ را که قبلا گفتم پرید، هرشب چندتایی را در گوگل سرچ و اضافه می کنم، اگر کسی جاماند، ممنون می شم یادآوری کنید.
همه عمربرندارم سر از این خمار مستی